فرشته کوچولوی مامانی و بابایی بیا و زمینی شو.....
سلام عزیز دلم, گل خوشبوی بهشتی, عسل مامانی. یادته میگفتم یه روز وقت اومدنت میشه؟ دیشب تصمیم آخرمو گرفتم و حدود ساعت ٩:٣٠ - ٩ شب (چهارشنبه) توی شلوغیه خونه بابایی رو صدا کردم روی همه ترسام پا گذاشتم و یه اعتراف کردم, بهش گفتم دیگه با تمام وجود دلم میخواد نی نی داشته باشم! بابایی هم کلی ذوق کرد. گفتم شلوغی! دیروز مامان جون,عزیز جون, آقا بابا, باباجون و بابابزرگو مامان بزرگ بابایی مهمونمون بودن. فندق مامانی اینو بگم که از صمیم قلبم راضیم به رضای خدا اما یه ترس کوچولو از دیروز به جونم افتاده تو این مدت که برات نوشتم و باهات حرف زدم با اینکه نیستی اما خیلی بهت وابسته شدم خیلی میترسم اگر نیای یا یه فرشته کوچولوی دیگه بجات بیا...