فرشته پاك كوچولو خداحافظ...
سلام فندق ماماني، سلام عشق كوچولوي ماماني، سلام گل قشنگم، سلام كوچولوي بهشتي ماماني
بهشت خوش ميگذره ماماني؟ چطوري دلت اومد ماماني رو تنها بذاري؟ از روزي كه نشستي تو دلم تمام خوابام روياي صادقه شده بودن. تو تو هفته ششم رفتي پيش خدا و من تا هفته دهم باهات حرف زدم و زندگي كردم، دلت برا ماماني نسوخت اينهمه وقت باهات حرف ميزدم و پيشم نبودي؟! دقيقا همون هفته بوده خواب ديدم اما حس قشنگ داشتنت اجازه نداد باورش كنم. خواب ديدم با كلي خون سقط شدي با خودم گفتم خون خوابو باطل ميكنه اما نكرد، همون موقع قلب كوچولوت از كار افتاده بوده. گذشت تا جمعه كه باز خونريزي كردم دكترم گفت بايد ببينمت، دوشنبه قرار بود بريم با بابايي صداي قلبتو بشنويم و چون دستگاه خانم دكتر پرينتر نداشت قرار بود بابايي با گوشي از صفحه مانيتور عكس بندازه و صداي قلبتو ضبط كنه. جمعه يه خواب بد ديگه ديدم، ديدم رفتم چكاب دكتر بعد كلي گشتن يخ زد وقتي پرسيدم چي شه گفت متاسفم نميتوني ادامه بدي چون بچه مرده، تو خواب كلي گريه كردم وقتي بيدار شدم صدقه گذاشتم كنار اما بازم اثر نكرد. دوشنبه رفتم نوبتم كه شد بابايي رو صدا زديم اومد داخل گوشي شو آماده كرد، خوابيدم رو تخت دكتر گفت ميدونستي كيست داري؟ گفتم نه خونريزي برا همين بوده؟ گفت بذار ببينم، وقتي قيافه ش يخ زد دنيا رو سرم خراب شد، صداي قلبم ميزد بيرون، شروع كرد به مقدمه چيني كه به قسمت و مصلحت الهي اعتقاد داري؟ چشمام پر شد گفت چرا گريه ميكني گفتم آخه همه رو تو خواب ديده بودم. و در نهايت گفت كه بايد ساكشن كنيم. فقط خدا ميدونه اون لحظه چه حالي داشتم. خدا نصيب هيشكي نكنه. سوختم. بلافاصله منو فرستاد تا يه سونوي ديگه هم نظرشو تاييد كنه تا فرداش يعني دوم دي ماه روز شهادت آقاي مهربوني ها تو رو از وجودم جدا كنن. تمام طول اون مدت فقط گريه كردم. سه شنبه صبح رفتم بستري شدم نميدوني چه حس بدي بود به جاي اينكه يه روز كيف وسايلمونو ببنديم بريم تا بغلت كنم بايد وسايلي رو برميداشتم كه بعد از كورتاژ لازم ميشدن و ساعت 10:30 صبح رفتم برا عمل. وقتي دكتر و گروه همراهش ديدن دارم گريه ميكنم فكر كردن از ترس عمله هي برام توضيح دادن كه چيزي نيس و هيچي نميفهمي اما بعد كه فهميدن برا چي ناراحتم دكتر اومد كنارم بهم دلداري داد و شروع كردن به تزريق داروهاي بي هوشي. با گريه بي هوش شدم و با گريه به هوش اومدم. يادمه كه خدا رو صدا ميزدم ميگفتم گريه م از سر ناشكري نيس راضيم به رضاي خودت فقط دلم براش تنگ ميشه، ميگفتم خدايا چه گناهي كرده بودم كه اون طفل معصوم بايد تقاص پس ميداد؟! يادمه كه بابايي تازه كه به هوش اومده بودم زنگ زد فقط ازش خواستم كه بياد هي ميرفتم و ميومدم يادمه كه با صداي بلند گريه ميكردم و حرف ميزدم و بابايي رو يادمه كه سرشو گذاشته بود رو تخت و گريه ميكرد. اول ميخواستم تمام نوشته هامو پاك كنم حتي دفتري رو كه برات نوشته بودمو پاره كنم بعد دلم نيومد. با خودم فكر كردم بعد تو هم هر بچه اي بياد تو دلم بازم تويي من با اولين بچه م صحبت كردم و نوشتم و روزي هم كه اولين بچه م به دنيا بياد حقشه تمام لحظه هايي رو كه تجربه كردمو حس كنه.
تا اين لحظه هنوز دلم خنك نشده، هر روز بهت صبح بخير ميگفتم و تا بخوابم مثل يه همدم كنارم بودي و فراموش كردن حس مادريم غير ممكنه. تو الان فرشته محافظ مني. مامان جون ميگه روز قيامت وايميستي جلو در بهشت و سراغ منو ميگيري و بدون من وارد بهشت نميشي. قربونت برم كه حق همون شش هفته رو مثل يه فرزند خلف ادا ميكني. ازت ممنونم هرچند كوتاه همراهم بودي تا حس مادري رو تجربه كنم. برام دعا كن عزيزم. خيلي دوستت دارم. بازم خيالتو ميبوسم عزيزم. خدايا شكرت, براي همه چي شكر، همون مدت كوتاه برام لذت بخش بود. راضيم به رضاي خودت
خودش داد خودشم گرفت. بعد اين من يه فرشته محافظ پاك دارم فقط همين.
پ.ن: كوچولوي پاك ماماني، از زمينو آسمون داره برام ميباره! اگه شاهد حالو روزه ماماني هستي، اگه واقعا راسته كه ميگن هميشه دست به دعايي برا ماماني، اگه ميخواي حق مادري همون شش هفته رو بجا بياري الان وقتشه برام دعا كني، داغونم فرشته ماماني داغونم. برام دعا كن 6/10/93 ساعت 13:45 بعد از ظهر روز شنبه
عزيزم خداحافظت
دوستاي عزيز تا مدتي نميتونم به هيچكدوم از نظرا جواب بدم و ديگه وبم رو به روز نميكنم. حلالم كنيد و التماس دعا دارم.