فرشته کوچولوی مامانی و بابایی بیا و زمینی شو.....
سلام عزیز دلم, گل خوشبوی بهشتی, عسل مامانی. یادته میگفتم یه روز وقت اومدنت میشه؟ دیشب تصمیم آخرمو گرفتم و حدود ساعت ٩:٣٠ - ٩ شب (چهارشنبه) توی شلوغیه خونه بابایی رو صدا کردم روی همه ترسام پا گذاشتم و یه اعتراف کردم, بهش گفتم دیگه با تمام وجود دلم میخواد نی نی داشته باشم! بابایی هم کلی ذوق کرد. گفتم شلوغی! دیروز مامان جون,عزیز جون, آقا بابا, باباجون و بابابزرگو مامان بزرگ بابایی مهمونمون بودن. فندق مامانی اینو بگم که از صمیم قلبم راضیم به رضای خدا اما یه ترس کوچولو از دیروز به جونم افتاده تو این مدت که برات نوشتم و باهات حرف زدم با اینکه نیستی اما خیلی بهت وابسته شدم خیلی میترسم اگر نیای یا یه فرشته کوچولوی دیگه بجات بیاد بشینه تو دل مامانی تیک تاک قلبمو بشمره تا بپره تو بغلم, یا اگه اصلا...ولش کن این یکی رو حتی نمیخوام بنویسماونوقت من چیکار کنم؟ چطوری وقتی تمام دنیای مادر شدنو با تو ساختم یه فرشته دیگه رو بغل کنم! نمیدونم شاید اصلا نوشتن این مطالب از اولشم اشتباه بود شاید نباید اینطوری حتی به لحظه هایی که نیستی دل میبستم, اشتباه بزرگی کردم عزیزم حالا فقط از خدا میخوام خدایی شو بهم نشون بده و نزنه تو ذوقم. عسل مامانی اگه تو هم دلت برا مامانی تنگ شده دعا کن, آخه خدا دعای فرشته کوچولوهای پاکشو خیلی زود قبول میکنه.
خدایا تو رو به بزرگیت قسم دل همه اونایی که به هر دلیلی از ته دل صدات میکنن شاد کن بعد دعایی رو که از روی خوشحالی برای بقیه میکنن اجابت کن و دل منو نفسمو فرشته کوچیکمونو هم شاد کن و بهم این لیاقتو بده تا یه دونه از اون دخملای نازو پاکی رو که تو بهشت موعودت برا بنده های خاصت کنار گذاشتی بغل بگیرم, جلوه پروردگاریت رو تو بند بند انگشتای کوچیکش, تو لبخندش, تو صدای قلبش, تو چهره معصومش ببینم, تا با تولدش فرشی از گلهای بهشتی زیر پاهام پهن کنن, سند ورود به بهشتو به اسمم بزنن و بلند صدام بزنن مادر. ( هرکس خوند بلند بگه آمین)
٢٦/١٠/٩٢ پنج شنبه